سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
از دروازه زندان اوین وارد ميشویم، ماموران ميگویند لطفا سر خود را روي پشتي صندلي جلو قرار دھید! نميدانم ميخواھند راه رانشناسم یا زندانبان را! در مقابل بند 209 متوقف ميشویم، برایم چشم بندي ميآورند تا چشم از ھر چھ غیر اوست ببندم.جز یار نبینم و مھیاي دیدار دلدار شوم، بھ اتاقكي كوچك راھنمایي شده و یك دست لباس آبي زندان بھ من ميدھند.
باید رخت شھرت و لباس تفاخر از تن بیرون كني، اینجا میقات است، آنگاه كه یكي یكي جامه از تن به در ميكنم خود را در میقات ميبینیم، ميخواھم تلبیه گویم،لبیك، لبیك، اللھم لبیك، در دل با خدای خود زمزمه ميكنم. آیا لیاقت دیدارش را دارم؟ بر خود نھیب ميزنم، اگر نداشتي دعوت نميشدی، او كریم است و مھماننواز.
دو انگشتری دارم كه از خود جدا نميكنم، یكي عقیق است و بر آن شرفالشمس حك شده است و در زیر نگین آن تربت سیدالشھدا و غبارداخل ضریح علي ابن موسي الرضا و حرز جوادالائمه [علیھمالسلام] قرار داده ام و به روایت امام صادق [علیھالسلام]) یكي از نشانه ھای چھارگانه مومن است (التختم بالیمین) و دیگری حدید است با اذكار خاص خود كه دل را در برابر دشمنان و ظالمان قوی ميدارد، به یاد دارم در میقات كه باید تمام زینتھا را از خود دور كرد، عالم ربانی حضرت آیتالله سیدمھدی موسوی بجنوردی، این دو را مصداق زینت ندانستند و با انگشتری محرم شدم، اما در این میقات انگشتریم را نیز از من گرفتند. گویا یار ميخواھد ھمه دلبستگي و وابستگيھا را از من بگیرد، وقتی برای اولین بار از انگشتريھای خویش جدا ميشوم. با خود ميگویم تو به نزد حضرت دوست ميروی و او بھترین حافظ است، چه نیازی به اینھا داری؟ (فالله خیر حافظا و ھو ھوارحم الراحمین) و با خشنودی آنھا را تسلیم زندانبان مينمایم.
در مسجد شجره ھنگام احرام برای تشخیص زمان ساعت به دست دارم، اما در میقات اوین ساعت را نیز از تو ميگیرند. در خلوت یار زمان معنا ندارد، آنگاه كه با دلدارعشقبازی ميكنی، زمان و مكان از یادت ميرود، نميدانی ساعتھا چگونه ميگذرند و درازی شب مطلوب است؟
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
یا آن عاشق بيدل كه ميگوید:
شب عاشقان بيدل چه شبی دراز باشد
تو بیا كز اول شب، در صبح باز باشد
از زندانبان خواستم قلم و كاغذم را ھمراه داشته باشم، اما، آن را نیز دریغ كردند، اگر در عرفات از معرفت یار مينوشتم، در مشعر شعرشعور دلدار ميسرودم، در مزدلفه حلقه زلف نگار ميكشیدم و در منای عشق قلم را به قربانگاه یار ميدواندم، امروز ميخواھم به خلوت یار بروم، قلم نیز بیگانه است. اینجا نرد عشق ميبازند و تاس عشق مياندازند، نه جای قرطاس است؟
مثنوی عشق را بر قلب عاشق حك ميكنند و مركب عشق خون دل عشاق است، لوح و قلم و دوات بیرون نه. فادخلی فی عبادي! دگر ھیچ به ھمراه ندارم، دست خالی اما با دلی پرامید به میھمانی كریم ميروم. زشت است در میھمانی كریم با خود زاد و توشه بردن
وفدت بغیر زاد عليالكریم
منالحسنات و القلب السلیم
وحمل الزاد اقبح كل شیئي
اذا كان و فود عليالكریم
باز چشم بند را بسته و زندانبان دستت را ميگیرد و از ھزار توی پر پیچ وخم بند عبورت ميدھد، آری ھرچند چشم از غیر یار بسته ای، اما راه، پر پیچ و خم و فراز و نشیب است، اگر خوب بنگری ميخواھد بگوید راھنمایی لازم است تا دستت را بگیرد! این ھادیان راه، ائمه ھدی! [اند، پس دستت را به دست آنان بسپار تا به دیدار دلدار وخلوتگه یار درآیی]
سلول انفرادی 129 خلوت من است. پاي در حرم یار مينھم و درب آھنین، ارتباط مرا با اغیار قطع ميكند. سلولي به عرض كمتر از 2متر، درازي كمتر از 3 متر و بلندای نزدیك به 4 متر با دربی فولادین و جدار سیمانی حصن حصین تست، نه نقشی بر دیوار و نه قاب عكسی كه تو را به خود مشغول دارد، نه زیوری، نه زخرفی، نه صدایی، نه ھمسخنی، نه ھمدلی، یك لحظه از تمام دنیا منقطع ميشوی ودیگر نمياندیشی جز به یار، ھیچ نداری جز دلدار و ھیچ نخواھی جز دیدار!
با خود ميگویی: چقدر تنھایم، یار درگوش ات نجوا ميكند: فانی قریب[من كه نزدیكم]، این لحظه دیدار است و یار به تمام قامت در برابرت جلوه ميكند، او را حس ميكني، چه نزدیك است، مثل رگ گردن، نه، نزدیكتر است، در دل جای ميگیرد، با تپش دل ميتپد و تو راميخواند [انيفي قلوب منكسره]
ھمیشه جایگاه اعتكاف خویش در مسجد جامع را قطعه ای از بھشت ميدانستم، اما نه، سلول انفرادی چیز دیگری است، اینجا قطعه ای ازبھشت است، چه خدای زیبایی، چه جمالی، چه دلبری داشتیم و از او غافل بودیم، اشك امانم نميدھد، نميدانم اشك شوق دیدار است یاحسرت عمر بر بادرفته؟
تازه خدایم را یافته ام، او را در آغوش ميكشم، نه، اوست كه مرا در آغوش گرفته است، من كه لیاقت ندارم، عبد گنھكارم، مرا با یار چه كار؟ او رحیم است و غفور است و ودود كافی است دل از اغیار بشویی تا خانه دلدار شود و چشم از غیر بپوشی تا لایق دیدار شود، او خود به سراغت خواھد آمد. این آغازميگویی، قامت یار در برابر تست، آنگاه كه در نماز دست نیاز به درگاه « قدقامت الصلاه » عشقبازی و گفت وگویی عشاق است، آنگاه كه بی نیاز[گفت و گو] دراز ميكنی، خود را عین نیاز و یار را ذات بي نیاز مي بینی. پس در برابر عظمتش تعظیم كرده و به ركوع ميروی، در سجده عشق با او سخن ميگویی، یقین داری ميشنود و اجابت ميكند [ادعونی استجب لكم]، قرآن صاعد را به دست ميگیری، زمزمه عاشقانه ات را به گوش یار ميگویی و حس ميكنی كه ميشنود و ميبیند، تلاوت
«فاستقم كما » قرآن را آغاز ميكنی. در خلوت سلول انفرادی صدای یار در گوش ات طنین انداز ميشود، او با صدایی آشنا با تو سخن ميگوید: استقامت كن آنچنان كه امر شده است «امرت»
منبع: اعتماد ملی دوازده مرداد ۱۳۸۸
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر